---♡[]ازدواج اجباری![]♡---
P⁶⁴
ات ویو
با رزی خداحافظی کردم وبه جین زنگ زدم وبعدش رفتم کیفم رو با کتونیم رو برداشتم ورفتم سمت پنجره اما صدای در اومد که فهمیدم بابامه سریع لباسمو عوض کردم که با باز شدن در اتاقم نشستم روی تختم که بابام گفت
ب ات:بیداری ات
ات:عه سلام بابا...آره
ب ات:باشه...مامانت کجاست؟
ات:تو اتاقه
ب ات:باش...وایسا ببینم کتونیت اینجا چیکار میکنه؟
ات:شت یادم رفت قایمش کنم*تو دلش گفت
ب ات:ات گفتم کتونیت اینجا چیکار میکنه
ات:اها...داشتم تمیزش میکردم برای همین آوردمش اتاقم
ب ات:.....باشه
ات ویو
هوف خوب شد چیزی نفهمید...ای وای حالا چطوری برم که بابام متوجه نشه قرار بود دیر بیاد......چند مین بود که منتظر بودم ببینم بابام میخوابه یانه کع متوجه شدم چیزی لازم داشت واومده برش داره ودوباره باید بره شرکت خیلی خوشهال شدم ومنتظر شدم که بره
ادمین ویو
بلاخره بابای ات رفت وات هم دوباره لباس پوشید ورفت سمت پنجره اینبار هیچ اتفاقی نیوفتاد وات از عمارت رفت بیرون که جین رو دید وسریع سوار ماشین جین شد ولی اینبار میخواستن برن آمریکا عمارت خواهر جین...
(پرش زمانی به ۱ روز بعد)
ات ویو
الان یه چندساعت میشع که رسیدیم آمریکا والان من وجین عمارت سوآ هستیم(سوآ اسم خواهرجینه)تو این یه روز اتفاق خاصی نیوفتاد ولی نمیدونم چرا نگرانم....اها راستی یادم رفت بگم از گوشی جین به رزی پیام دادم وبهش گفتم که پیش جینم وحالم خوبه...
سوآ:ات
ات:..هوم؟
سوآ:میشه کمکم کنی میز غذارو بچینیم
ات:باشه
سوآ:مرصی
ات:*لبخند
سوآ ویو
الان یه چندساعتی میشه که جین وات رسیدن ویکم استراحت کردن که بعد ات از خواب بیدار شد وازش خواستم کمکم کنه تا میز شام رو بچینم راستش ات دختر خوبیه من که باهاش کنار میام....
سوآ:خب من برم جین وبیدارکنم
ات:من بیدارش میکنم
سوآ:باشه
........
ات:جین
جین:.....
ات:جیننن
جین:.....
ات ویو
رفتم طبقه بالا کلی جین رو صدا کردم اما بیدار نشد خیلی بامزه خوابیده بود ومعلوم بود خستست دیگ دلم نیومد بیدارش کنم و بوسه سریع رو لبش زدم وخواستم از اتاق بیرون بیام کح.....
[ادامه دارد...]
[شرط ها]
(۳۴لایک)
(۳۵کامنت)
(۳فالوور)
____________________________________________
پدرصگ میخونی لایک نمیکنی😂
ات ویو
با رزی خداحافظی کردم وبه جین زنگ زدم وبعدش رفتم کیفم رو با کتونیم رو برداشتم ورفتم سمت پنجره اما صدای در اومد که فهمیدم بابامه سریع لباسمو عوض کردم که با باز شدن در اتاقم نشستم روی تختم که بابام گفت
ب ات:بیداری ات
ات:عه سلام بابا...آره
ب ات:باشه...مامانت کجاست؟
ات:تو اتاقه
ب ات:باش...وایسا ببینم کتونیت اینجا چیکار میکنه؟
ات:شت یادم رفت قایمش کنم*تو دلش گفت
ب ات:ات گفتم کتونیت اینجا چیکار میکنه
ات:اها...داشتم تمیزش میکردم برای همین آوردمش اتاقم
ب ات:.....باشه
ات ویو
هوف خوب شد چیزی نفهمید...ای وای حالا چطوری برم که بابام متوجه نشه قرار بود دیر بیاد......چند مین بود که منتظر بودم ببینم بابام میخوابه یانه کع متوجه شدم چیزی لازم داشت واومده برش داره ودوباره باید بره شرکت خیلی خوشهال شدم ومنتظر شدم که بره
ادمین ویو
بلاخره بابای ات رفت وات هم دوباره لباس پوشید ورفت سمت پنجره اینبار هیچ اتفاقی نیوفتاد وات از عمارت رفت بیرون که جین رو دید وسریع سوار ماشین جین شد ولی اینبار میخواستن برن آمریکا عمارت خواهر جین...
(پرش زمانی به ۱ روز بعد)
ات ویو
الان یه چندساعت میشع که رسیدیم آمریکا والان من وجین عمارت سوآ هستیم(سوآ اسم خواهرجینه)تو این یه روز اتفاق خاصی نیوفتاد ولی نمیدونم چرا نگرانم....اها راستی یادم رفت بگم از گوشی جین به رزی پیام دادم وبهش گفتم که پیش جینم وحالم خوبه...
سوآ:ات
ات:..هوم؟
سوآ:میشه کمکم کنی میز غذارو بچینیم
ات:باشه
سوآ:مرصی
ات:*لبخند
سوآ ویو
الان یه چندساعتی میشه که جین وات رسیدن ویکم استراحت کردن که بعد ات از خواب بیدار شد وازش خواستم کمکم کنه تا میز شام رو بچینم راستش ات دختر خوبیه من که باهاش کنار میام....
سوآ:خب من برم جین وبیدارکنم
ات:من بیدارش میکنم
سوآ:باشه
........
ات:جین
جین:.....
ات:جیننن
جین:.....
ات ویو
رفتم طبقه بالا کلی جین رو صدا کردم اما بیدار نشد خیلی بامزه خوابیده بود ومعلوم بود خستست دیگ دلم نیومد بیدارش کنم و بوسه سریع رو لبش زدم وخواستم از اتاق بیرون بیام کح.....
[ادامه دارد...]
[شرط ها]
(۳۴لایک)
(۳۵کامنت)
(۳فالوور)
____________________________________________
پدرصگ میخونی لایک نمیکنی😂
۲۵.۵k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.